دعوت شهدا از آسمانی ها

هرکه دارد هوس کرب و بلا بسم الله

هرکه دارد هوس کرب و بلا بسم الله

     بسم رب الفاطمه... 

مسابقه ره آورد نور...


ازتو می خواهم که بنویسی 
ازعشق ،‌از شهادت ،‌از غربت ، از گمنامی ،‌
از مظلومی ، از رشادت ، از شهامت 
ار هرآنچه که شهیدان با زبان بی زبانی باتو گفتند
وقلبت را تصرف کردند و دست و پای دلت را 
در زنجیرعشقی خدائی کردند 
وشاید تا به حال نمیدانستی که
پس از آن سفر نورانی 
تو رسول شهیدانی 
که باید پیام خون پاکشان را 
با تمام وجودت به گوش همه برسانی...

 


 

اگر از راهیان نور امسال عکس ،پوستر ،فیلم ،خاطره ،دلنوشته و شعر داری اونو برای ما بفرست تا ما هم از اونا بهره مند بشیم. در ضمن به بهترین آثار جوایز نفیسی تعلق میگیره.

 

آیین نامه مسابقه و اطلاعات بیشتر در ادامه مطلب

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۳ ، ۰۹:۵۸

به بهانه همزمانی اردوی راهیان نور با ایام دهه اول فاطمیه؛
از ما زمینیان به شما آسمانیان سلام
مولای دل شکسته، امام زمان سلام
این روزها هزار و دوچندان شکسته ای
حالا کجای روضه ی بابا نشسته ای
رخت سیاه داغ پدر کرده ای تنت
قربان ریشه های نخ شال گردنت
آماده می کنی کفن و تربت و لحد
مرد سیاهپوش، خدا صبرتان دهد
گویا دوباره بی کس وبی یار وخسته ای
این روزها کنار دو بستر نشسته ای
انگار غصه دار جراحات سینه ای
گاهی به سامرایی وگاهی مدینه ای
یکبار فکر زهر و دل پر شراره ای
یکبار فکر واقعه گوشواره ای
با اینکه بر سر پدر دیده بسته ای
اما به یاد مادر پهلو شکسته ای
آن مادری که بال و پرش درد می کند
هم کتف وشانه هم کمرش درد می کند
هم بین خانه گفت و شنودش اشاره شد

زیر باران دوشنبه بعد از ظهر 
اتفاقی مقابلم رخ داد
 
وسط کوچه ناگهان دیدم 
زن همسایه بر زمین افتاد
  
سیب‌ها روی خاک غلطیدند 
چادرش در میان گرد و غبار 

قبلا این صحنه را... نمی‌دانم 
در من انگار می‌شود تکرار
  
آه سردی کشید، حس کردم 
کوچه آتش گرفت از این آه
 
و سراسیمه گریه در گریه
پسر کوچکش رسید از راه
  
گفت: آرام باش! چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمرم...
 
دست من را بگیر، گریه نکن 
مرد گریه نمی‌کند پسرم
 
چادرش را تکاند، با سختی 
یا علی گفت و از زمین پا شد
 
پیش چشمان بی‌تفاوت ما 
ناله‌هایش فقط تماشا شد
 
صبح فردا به مادرم گفتم 
گوش کن! این صدای روضه‌ی کیست
 
طرف کوچه رفتم و دیدم 
در و دیوار خانه‌ای مشکی است 
**** 
با خودم فکر می‌کنم حالا
کوچه ما چقدر تاریک است
 
گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه 
راستی! فاطمیه نزدیک است...

این هم هدیه ناقابل روایت گری 

اولین آسمانی که در شمیمش پرواز خواهیم کرد


این هم دومین آسمان دریافت

جهت دانلود نشریه به ادامه مطلب بروید

اسمش حسن بود. از اون بچه های خرخون روزگار. اومده بود سراغم از جریان اردو سر در بیاره. گفتم:«اردویِ چی؟» گفت:«راهیان دیگه!» شوکه شده بودم؛آخه بهش نمی خورد اهل اینجور حرفا باشه. بهش آمار دادم، اونم از نوع غلطی. جالب اینجا بود که خودمم تا اون موقع نرفته بودم راهیان، ولی برای بار اول، شده بودم از عوامل پشتیبانی؛ شروع کردم به تعریف کردن تا یه وقت پشیمون نشه. گفتم:«غذاهاش خیلی خوبه؛ جا خوابش که حرف نداره، اتوبوسش رو نگو که کویته...»

تو اردو کار پخش کردن غذا و هماهنگی اتوبوسا خیلی سنگین بود. اساسی خسته شده بودم؛ ولی حواسم به بچه ها بود که بهشون سخت نگذره؛ مخصوصاً حسن که کلی دلش رو خوش کرده بودم. به من که سخت گذشته بود؛ وای به حال بچه های پاستوریزه که تا اون موقع حتّی رنگ خاک رو هم ندیده بودن. خستگی راه، کم بودن ساعت خواب و برنامه فشرده بازدیدها اونقدر زیاد بود که به خودم گفتم دیگه هیچکی پاشو تو این اردو نمیذاره. آخه حق داشتن؛ خودم که تو این اردو خیلی خسته شده بودم. به همدان که رسیدیم، دیدم حسن داره میاد پیشم. مطمئن شدم که می خواد منو بزنه. آخه خیلی تعریفای نجومی از اردو براش کرده بودم. روی حداقل یه مشت خوردن ازش حساب باز کردم. جلوم که رسید، یهو منو بغل کرد. گفت:«حاجی، عیدت مبارک...» منم کم نیاوردم، با پررویی تمام گفتم:«اردو خوش گذشته ها؟» گفت:«آره، حسابی، راستی ساله دیگه می خوام بازم بیام، تو چی؟» منم که جا خورده بودم گفتم:«...»

حسن راهش رو پیدا کرده بود...

خاطره ای از خادم راهیان نور دانشجویی دانشگاه بوعلی سینا.اسفند 90

فکه