دعوت شهدا از آسمانی ها

هرکه دارد هوس کرب و بلا بسم الله

هرکه دارد هوس کرب و بلا بسم الله

اسمش حسن بود. از اون بچه های خرخون روزگار. اومده بود سراغم از جریان اردو سر در بیاره. گفتم:«اردویِ چی؟» گفت:«راهیان دیگه!» شوکه شده بودم؛آخه بهش نمی خورد اهل اینجور حرفا باشه. بهش آمار دادم، اونم از نوع غلطی. جالب اینجا بود که خودمم تا اون موقع نرفته بودم راهیان، ولی برای بار اول، شده بودم از عوامل پشتیبانی؛ شروع کردم به تعریف کردن تا یه وقت پشیمون نشه. گفتم:«غذاهاش خیلی خوبه؛ جا خوابش که حرف نداره، اتوبوسش رو نگو که کویته...»

تو اردو کار پخش کردن غذا و هماهنگی اتوبوسا خیلی سنگین بود. اساسی خسته شده بودم؛ ولی حواسم به بچه ها بود که بهشون سخت نگذره؛ مخصوصاً حسن که کلی دلش رو خوش کرده بودم. به من که سخت گذشته بود؛ وای به حال بچه های پاستوریزه که تا اون موقع حتّی رنگ خاک رو هم ندیده بودن. خستگی راه، کم بودن ساعت خواب و برنامه فشرده بازدیدها اونقدر زیاد بود که به خودم گفتم دیگه هیچکی پاشو تو این اردو نمیذاره. آخه حق داشتن؛ خودم که تو این اردو خیلی خسته شده بودم. به همدان که رسیدیم، دیدم حسن داره میاد پیشم. مطمئن شدم که می خواد منو بزنه. آخه خیلی تعریفای نجومی از اردو براش کرده بودم. روی حداقل یه مشت خوردن ازش حساب باز کردم. جلوم که رسید، یهو منو بغل کرد. گفت:«حاجی، عیدت مبارک...» منم کم نیاوردم، با پررویی تمام گفتم:«اردو خوش گذشته ها؟» گفت:«آره، حسابی، راستی ساله دیگه می خوام بازم بیام، تو چی؟» منم که جا خورده بودم گفتم:«...»

حسن راهش رو پیدا کرده بود...

خاطره ای از خادم راهیان نور دانشجویی دانشگاه بوعلی سینا.اسفند 90

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی